دروا شدن. برپا گردیدن. بپا خاستن: شظی ̍، دروا گردیدن هر دو دست و پای مرده. (از منتهی الارب). رجوع به دروا شدن شود، پراکنده شدن: امشاخ، پراکنده و دروا گردیدن ابر از هوا. (از منتهی الارب)
دروا شدن. برپا گردیدن. بپا خاستن: شَظی ̍، دروا گردیدن هر دو دست و پای مرده. (از منتهی الارب). رجوع به دروا شدن شود، پراکنده شدن: امشاخ، پراکنده و دروا گردیدن ابر از هوا. (از منتهی الارب)
دراز شدن و طولانی شدن. ارتفاع یافتن. بسمت بالا قد کشیدن: تعقﱡر، دراز گردیدن گیاه. سمق، دراز گردیدن تره. مشق، دراز و باریک اندام گردیدن جاریه. (از منتهی الارب) ، بسمت پایین کشیده شدن. طول یافتن چون از بالا بدان نگرند، چون درازگردیدن موی. تطایر. طیر. (منتهی الارب) ، امتداد یافتن. گسترده گردیدن. انسبات. عماقه. عمق. (از منتهی الارب). و رجوع به دراز گشتن شود
دراز شدن و طولانی شدن. ارتفاع یافتن. بسمت بالا قد کشیدن: تَعَقﱡر، دراز گردیدن گیاه. سَمق، دراز گردیدن تره. مَشَق، دراز و باریک اندام گردیدن جاریه. (از منتهی الارب) ، بسمت پایین کشیده شدن. طول یافتن چون از بالا بدان نگرند، چون درازگردیدن موی. تَطایر. طَیَر. (منتهی الارب) ، امتداد یافتن. گسترده گردیدن. اِنسبات. عَماقه. عُمق. (از منتهی الارب). و رجوع به دراز گشتن شود
رسوا شدن. مفتضح گشتن. بی آبرو گردیدن: ز صبح تیغ تو گردد به یک نفس رسوا اگرچه سازدخصمت شب سیه پرده ایمانی اصفهانی (از ارمغان آصفی). - امثال: پستۀ بی مغز چون دهان باز کند رسوا گردد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 505). و رجوع به رسوا شدن و رسوا گشتن شود
رسوا شدن. مفتضح گشتن. بی آبرو گردیدن: ز صبح تیغ تو گردد به یک نفس رسوا اگرچه سازدخصمت شب سیه پرده ایمانی اصفهانی (از ارمغان آصفی). - امثال: پستۀ بی مغز چون دهان باز کند رسوا گردد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 505). و رجوع به رسوا شدن و رسوا گشتن شود
براه افتادن. رفتن. روان شدن. روان گشتن: و جملۀ لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. روان شدن. روان گشتن: عزّ، روان گردیدن آب. عمی، روان گردیدن. عین، روان گردیدن آب و اشک. (منتهی الارب). و رجوع به روان شدن و روان گشتن شود
براه افتادن. رفتن. روان شدن. روان گشتن: و جملۀ لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. روان شدن. روان گشتن: عِزّ، روان گردیدن آب. عَمْی، روان گردیدن. عَین، روان گردیدن آب و اشک. (منتهی الارب). و رجوع به روان شدن و روان گشتن شود
درست گشتن. درست شدن، سالم شدن. شفا یافتن. تندرست گشتن: استجبار، انجبار، تجبر، درست و نیکوحال گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به درست گشتن شود: یکایک همه کار او باز جست بدان تا گنه بر که گردد درست. فردوسی. گر ایدون که گردد درست این خبر که خسرو کند سوی ما بر گذر. فردوسی. اگر گردد این تهمت بد درست شود بند عمر شما پاک سست. شمسی (یوسف و زلیخا). گفت چند روز توقف کنیم اگر این سخن درست گردد پس او بحق پیغامبر است. (مجمل التواریخ و القصص). اگر این درست گردد که این ذوالقرنین که آب حیاه طلبید این است (یعنی اسکندر مقدونی است) لابد خضر و الیاس علیهما السلام با وی بوده باشند. (مجمل التواریخ و القصص). این معامله سلطان محمود آن وقت کرد... که همه علما و ائمۀ شهر حاضر کرد و بدمذهبی و بدسیرتی ایشان درست گشت و به زبان خود معترف شدند. (مجمل التواریخ و القصص). گواه عشق من است اشک لعل و چهرۀ زرد که حق درست نگردد چو بی گوا باشد. ادیب صابر. ، محقق شدن. قرار گرفتن. مقرر شدن. تعلق یافتن. بستگی پیدا کردن (: عمر) گفت اشارت کنید و آنرا که رای همگنان بر او درست گردد خلیفت کنید. (تاریخ سیستان). بهرام کسری را گفت پیشتر رو و تاج بردار تا این پادشاهی بر تو درست گردد (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77)، صواب بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، شفا یافتن. معالجه شدن. سالم گشتن. بهبود یافتن: گر ایدون که رستم نگردد درست کجا خواهم اندر جهان جای جست. فردوسی. گرش بخش، روزی است چون بد نخست بماند به سه روز گردد درست. اسدی
درست گشتن. درست شدن، سالم شدن. شفا یافتن. تندرست گشتن: استجبار، انجبار، تجبر، درست و نیکوحال گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به درست گشتن شود: یکایک همه کار او باز جست بدان تا گنه بر که گردد درست. فردوسی. گر ایدون که گردد درست این خبر که خسرو کند سوی ما بر گذر. فردوسی. اگر گردد این تهمت بد درست شود بند عمر شما پاک سست. شمسی (یوسف و زلیخا). گفت چند روز توقف کنیم اگر این سخن درست گردد پس او بحق پیغامبر است. (مجمل التواریخ و القصص). اگر این درست گردد که این ذوالقرنین که آب حیاه طلبید این است (یعنی اسکندر مقدونی است) لابد خضر و الیاس علیهما السلام با وی بوده باشند. (مجمل التواریخ و القصص). این معامله سلطان محمود آن وقت کرد... که همه علما و ائمۀ شهر حاضر کرد و بدمذهبی و بدسیرتی ایشان درست گشت و به زبان خود معترف شدند. (مجمل التواریخ و القصص). گواه عشق من است اشک لعل و چهرۀ زرد که حق درست نگردد چو بی گوا باشد. ادیب صابر. ، محقق شدن. قرار گرفتن. مقرر شدن. تعلق یافتن. بستگی پیدا کردن (: عمر) گفت اشارت کنید و آنرا که رای همگنان بر او درست گردد خلیفت کنید. (تاریخ سیستان). بهرام کسری را گفت پیشتر رو و تاج بردار تا این پادشاهی بر تو درست گردد (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77)، صواب بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، شفا یافتن. معالجه شدن. سالم گشتن. بهبود یافتن: گر ایدون که رستم نگردد درست کجا خواهم اندر جهان جای جست. فردوسی. گرش بخش، روزی است چون بد نخست بماند به سه روز گردد درست. اسدی
درشت گشتن. درشت شدن. خشن شدن. زبر گشتن. خشانه. خشن. خشنه. خشونه. کذّ. کنت. مخشنه. (منتهی الارب) : اًقسان، درشت گردیدن دست از کار زرع و کشت و آبکشی و گل کاری. مشط، درشت گردیدن دست از کار. (از منتهی الارب) ، سخت گشتن. صلب شدن. تشزّن: اًکناب، درشت گردیدن شکم. جدول، جساء، عرز، سخت و درشت گردیدن. متع، درشت و محکم گردیدن رسن. (از منتهی الارب) ، سخت شدن، چون زمین. ناهموار گشتن:اًصلاد، درشت گردیدن زمین. اعتقاد، سخت درشت گردیدن. جرل، درشت و سنگناک گردیدن جای. شأز، درشت گردیدن، و بلند و سخت شدن جای و جز آن. (از منتهی الارب) ، ضخم شدن. سطبر گشتن. حجیم شدن. عجر. کنوب، اکلنداد، تکلّد، درشت و سطبر گردیدن. کأن، درشت گردیدن زن. کظو، درشت گردیدن و افزودن و آگنده شدن گوشت. لخم، درشت و سطبر گردیدن گوشت روی مردم. (از منتهی الارب) ، تندخوی گشتن: تخشّن، درشت گردیدن و سخت شدن خشونت کسی. (از منتهی الارب) ، عاصی شدن. عصیان کردن: از آن پس چو کام دل آرد به مشت بپیچد سر از شاه وگردد درشت. فردوسی. رجوع به درشت شدن و درشت گشتن شود
درشت گشتن. درشت شدن. خشن شدن. زبر گشتن. خشانه. خشن. خُشنه. خشونه. کَذّ. کَنَت. مَخشنه. (منتهی الارب) : اًقسان، درشت گردیدن دست از کار زرع و کشت و آبکشی و گِل کاری. مَشَط، درشت گردیدن دست از کار. (از منتهی الارب) ، سخت گشتن. صلب شدن. تشزّن: اًکناب، درشت گردیدن شکم. جدول، جساء، عَرَز، سخت و درشت گردیدن. مَتع، درشت و محکم گردیدن رسن. (از منتهی الارب) ، سخت شدن، چون زمین. ناهموار گشتن:اًصلاد، درشت گردیدن زمین. اعتقاد، سخت درشت گردیدن. جَرَل، درشت و سنگناک گردیدن جای. شَأز، درشت گردیدن، و بلند و سخت شدن جای و جز آن. (از منتهی الارب) ، ضخم شدن. سطبر گشتن. حجیم شدن. عَجَر. کُنوب، اکلنداد، تکلّد، درشت و سطبر گردیدن. کَأن، درشت گردیدن زن. کَظْو، درشت گردیدن و افزودن و آگنده شدن گوشت. لَخم، درشت و سطبر گردیدن گوشت روی مردم. (از منتهی الارب) ، تندخوی گشتن: تخشّن، درشت گردیدن و سخت شدن خشونت کسی. (از منتهی الارب) ، عاصی شدن. عصیان کردن: از آن پس چو کام دل آرد به مشت بپیچد سر از شاه وگردد درشت. فردوسی. رجوع به درشت شدن و درشت گشتن شود
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) : که از فر و اورنگ او در جهان بدی دور گشت آشکار ونهان. فردوسی. چو از سروبن دورگشت آفتاب سر شهریار اندر آمد بخواب. فردوسی. رجوع به دور شدن شود
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) : که از فر و اورنگ او در جهان بدی دور گشت آشکار ونهان. فردوسی. چو از سروبن دورگشت آفتاب سر شهریار اندر آمد بخواب. فردوسی. رجوع به دور شدن شود